برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

نقطه یعنی!

..... .. .. ... ... ... .... ..... ... .... .... ..... .... .... .......

..... . .. ... .. ... ... .... .. ... .... .... ..... .... .... .........

.. ... ... ... ... .... .... .... .... .... ... .. .. . . ... ... .. .. .. 

نقطه ها٬ یعنی یک دنیا حرف ناگفته دارم.

سکوت بین نقطه ها٬ یعنی

کو گوش شنوا؟!

 

زود

یادم باشد که صبح زود از خواب بیدار شوم٬

که زود صبحانه بخورم٬

که زود سر کار بروم٬

که کارهایم را زود انجام دهم٬

که زود به خانه بیایم٬

که زود کارهایم را انجام دهم٬

که زود شام بخورم٬

که زود به رختخواب بروم٬

که زود ...

که زود بخوابم٬

که صبح زود از خواب بیدار شوم.

دسته گل

و من گفتم‌ :« برایت گل خواهم آورد »

تو گفتی : « کی..؟»

و من گفتم :« وقتی مردی »

و تو گفتی :«آها...»

فرناندو آرابال

پیونشت : رسم به نقل قول در این بلاگ نداشتیم. اما این بخش از کتاب « زنده باد مرگ »٬ به کلی همه آن مفهومی که بنا به نوشتن اش در داستان جدیدم داشتم٬ در خود داشت.

من سر قولم ایستادم!

من سر قولم ایستادم!

اما چون یادم رفت تو زندگی قبلی از عزیزم قول بگیرم که منتظر من بمونه هم عزیزم رو از دست دادم هم آدمهای دیگه رو!

قول می دم!

عزیزم! می خوام بهت یه قولی بدم!

تو زندگی بعدی اولین کاری که می کنم٬ اینه که بگردم و هر جور شده تو رو پیدا کنم و وقتم را با آدمهای دیگه تلف  نکنم.

جوشانده گل گاوزبان

گرمای لیوان گل گاوزبان هر لحظه کمتر میشد و منظره پشت پنجره هر لحظه کمرنگتر. چرا که غروب نور خورشید را میبلعید و با خود میبرد.

کاملا خیره به عمق خارجی پنجره نگاه میکرد و فکرش همچنان در حال سیر کردن بود. نمیتوانست فکرش را روی نقطه ایی متمرکز کند. مدام از شاخه ایی به شاخه دیگر می‌پرید. گاهی فکر می‌کرد که تمام تصمیماتی که میگیرد احمقانه است و او باید یک زندگی عادی را از سر بگیرد.اما باز وجدان او را به سمت ندانسته هایش می‌کشید. به او اخطار میداد و گذر تند زمان را یادآور می‌شد.

میدانست که روزها می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیند و می‌روند و او همچنان درگیر همین مسائل است. مسائلی که سالهاست رهایش نمیکند. اندیشه دانستن و ندانستن.

لیوان را بالا برد و جرعه ایی از جوشانده خورد طعم گس و نیمه تلخ گل گاو زبان تا مغزش کشیده شد. شنیده بود این مایعی است آرام بخش. اما چه دلیلی برای خوردن آرام بخش وجود داشت. خیلی پیر نبود که نیاز به آرام بخش داشته باشد اما خودش میدانست که آرامش مدتهاست که از دل او رفته .

افکارش به بحث سن کشیده شد و اینکه سلامتی اش چقدر تغییر کرده . هیچ قدرت سابق را ندارد و هر روز بیشتر تحلیل می‌رود. و اینکه چند سال دیگر عمر میکند اگر به ۴۰ برسه انگار که ۸۰ سال عمر کرده یا  با مریضی همچنان ادامه میدهد و همه را به جنون میکشد.

جرعه ایی دیگر از مایعی که گرماش را از دست داده بود خورد و به طعم آن فکر کرد و به تفسیر اینکه گل گاوزبان مزه خاک میدهد. آیا واقعا مزه خاک میداد؟ اصلا خوردن این جوشونده بیمزه تاثیری هم داشت؟ این مایع هم هورمنی شده بود؟ دیگر نمیدانست که چه چیزی طیبعی است؟ انگار که همه خوراکی ها با دستگاه درست میشدند و دیگر خبری از خاک و کشت و زرع نبود. کاش سنش بیشتر بود که سالهای قبلتری را دیده بود و غذاهای طبیعی تری  خورده بود و هوای بهتری رو تنفس کرده بود. کاش کاش کاش

باز هم حسرت و وا زده گی. اتاق کاملا تاریک شده بود . باید از رخوت بیرون می‌آمد. شاید هم خودش با دستگاه درست شده بود ولی چه میتوانست بکند. باید مینشست تا بمیرد؟ و یا بلند می‌شد و به این زندگی که اینهمه از آن بد گفته بود با لبخند ادامه میداد؟

بهتر بود بلند شود و حداقل چراغ را روشن کند.

برگرد

- برگرد!

- من پشت نکردم که برگردم!

- راست میگی٬ اشتباه از من بود که همیشه پشت تو ایستادم.

سکوت

م - دوست داری؟ نه؟!!

ت - آره

م - خوبه! حالا چه طور؟

ت - دارم بیشتر علاقه مند می شم.

م - پس ادامه می دم!

ت - آهان! جدی جدی دارم علاقه مند می شم

م - با این چه طوری؟

ت - دیوانه ام می کنه!

م - پس حالا یه چیز تازه تر که فکرشم نمی تونی بکنی

ت - واااااااای! معرکه است!!!

م - ببین من جدی فکر می کنم که می تونه کافی باشه

ت - نه دیگه الان!

م - فکر نمی کردم این قدر تحت تأثیر قرار بگیری.

ت - منم همین طور

م - پس با من موافقی؟

ت - نه! حالا دیگه نه!

م - پس این دیگه آخریش باشه

ت - تا چی باشه!؟

م - فرقی نمی کنه فقط آخریش باشه!

ت - من رو تا اینجا کشوندی که یهو بکشی کنار؟

م - ببین حتی اگر من رو هم بکشی هم من دیگه ادامه نمی دم

ت - زهر مار! چاره ای نداری

م - مجبورم نکن!

ت - که چی؟ تهدید می کنی؟ نه بعد از این همه لذت! من می خوام ادامه بدی! اون قدر که برم تو آسمون

م - اون وقت من اینجا بمونم و واستم تو رو تماشا کنم!

ت - تقصیر منه؟

م - نه!

ت - پس چی می گی؟

م - هیچی!

ت - خوب؟!!

م - من نمی خوام ادامه بدم فقط همین. این گفتگوی احمقانه رو همین جا تمومش کن.!

من - نمی تونم

م - چرا؟!

من - آخه هنوز حتی به نیمه هم نرسیدیم!

ت - راست می گه! ببین حق انتخاب نداری!

م - دارم! دیگه سکوت می کنم.

من - می دونی که نمی شه! پس چرا وقت رو تلف می کنی؟

ت - داره مقاومت می کنه!

م - ت می دونی! من دوستت دارم. یعنی همیشه فکر می کردم که دارم یعنی ..... صبر کن این منصفانه نیست اینها حرفهای من نیست.

من - می دونم. فقط خواستم بدونی که حق انتخاب نداری!

م - با هم٬ هم دستی کردین! برای چی؟

ت - نه! ببین من هم مثل تو! هیچ کس حق انتخاب نداره! فقط باید ادامه داد

م - اما من از تو بدم میاد. این حرفه خودمه. مطمئن باش.

من - لازم نیست همه چی رو خراب کنی. چیزی نمونده تموم شه!

ت - راست می گه بذار همین جوری بمونه!

م - داره حالم به هم میخوره

ت - اما من نه

م - حدس می زدم

من -  منم همین طور

ت - ببین می تونم بگم دوستت دارم.؟

من - خفه شین! هر دو تون خفه شین! دیگه نمی خوام به هیچ کدومتون فکر کنم! اصلاً نمی خوام تمومش کنم. تا همین جا بسه! تنهام بذارید!

م - تو باید اول بری! خودت که قانون رو می دونی!

من - آره به گمانم این کار رو می کنم. نه! قطعاًًً این کار رو می کنم! دلم می خواد که همه چیز تموم شه! از اولش اشتباه بود! شماها چی می گین؟ نه صبر کن! خفه شید هیچی نمی خواد که بگین. سکوت!      هنوز هم سکوت!                        آهان داره بهتر میشه دیگه سکوت مطلق! 

راه حل سوم

آقای copy اولین باری که خانم paste  را دید خوب در خاطر دارد و از آن لحظه نتوانسته است یک لحظه دنیا را بدون خانم paste تصور کند. هر چه که آقای copy برای خانم می آورد بی درنگ در خانه کوچک خانم paste جایی پیدا می کند اما متأسفانه خانم paste  یک نقطه ضعف کوچک دارد و آن این است که نمی تواند دربرابر هدایای آقای cut مقاومت کند و آنها را کنار هدایای آقای copy قرار می دهد. آقای copy یک رقیب بسیار جدی پیدا کرده و می داند که در برابر توانایی های آقای cut کار چندانی نمی تواند پیش ببرد. کار به جایی رسیده که خانه خانم paste  دیگر از هدایای آقایان لبریز شده است اما او هنوز نتوانسته میان آن دو یکی را انتخاب کند.  با توجه به شرایط موجود خانم paste می داند که هیچ کدام از آقایان نمی تواند بدون او دوام بیاورد بنابراین او راه حل سوم را انتخاب می کند. تصمیم می گیرد که هردو آقا را در همین موقعیت فعلی نگه دارد و به جای آن خانه بزرگتری برای خود مهیا کند تا بتواند همه آن چیزها را به شکل مناسب در کنار هم بچیند.

لحظه ای سکوت ای کاش

مرگ هم دیگر چاره کار نیست. خاک سرد هم از این آتش بر آشفت. این لباس سفید هم چاره  نیست. خاک پوشان هم ستار این عریانی نشد.

رقص

چشمانش تار شدند سرش گیج می رفت . اما همچنان ادامه میداد شاید که باید می‌چرخید تا انرژی که از مغزش بیرون می‌ریخت آرامش می‌کرد. دستانش بالای سرش بود. همه چیز میچرخید چراغهای رنگی در پس زمینه سیاه خاموش و روشن می شدند. بوی عطر و تن آدمها درون بینی‌اش می‌پیچید. بدنهای برهنه ایی که موهای خیسشان از انرژی های در حال تخلیه به هم می‌خوردند. دستانی که روی بدنها لمس می‌شدند. شاید که زمان ایستاده بود.

موسیقی آرام زیر پوستش حرکت می‌کرد. هر دو دستش را بالا برد و چرخشی دور کمرش داد. بالا و پایین می‌پرید. موهایش بر اثر پرش موج بر میداشت و پشت گردنش هوایی جریان پیدا می کرد.

نور سفید و زرد در میان نور بنفش میشکست و نور آبی میان آنها انعکاس پیدا می‌کرد. چشمانش را بست و خودش را میان صدای روحش رها کرد.

درست مثل پرنده ها در حال پرواز بود. شاید که در حال بال زدن بود. چقدر سبک درست به وزی پرهای پرنده.