لذتی را از نو شناخته ام؛
که دیگر ستاره ها را ، در آسمان بشمارم؛
نه در شب چشمان تو!
باز همِ
دیگر قدم زدن درهر کوچه و پس کوچه؛
نه پا به پا، به دنبال سایه ی تو!
دست نوازش بر تنه تک درخت کوچه ای که با هم از آن گذشتیم؛
نه دست من، ملتمس، در پی دست گریزان تو!
دیگر سرودن هرآنچه در دل دارم؛
بی قافیه تو، بی ردیف دوستت دارم؛
نه فریاد خاموش در نگاه دوخته ام به لبهای سکوت تو!
دیگر سپردن فنجان قهوه، بی دلشوره، به چشمهای سیاه بی انتهای کافه دار پیر غمزده
نه چشم دوختن به انتهای فنجان، شاید یافتن ردی از نگاهت به چشمهایم، منتظر و عاشق و ماتم زده!
تپشهای قلبم را اما چه کنم؟
بی معنایی سکوت میان هر دو تپش، در سکوت خالی سرد و کش دار نبض سرانگشتان تو، که قلب دیگری را نوازش می کند.
این سکوت ممتد خواهد شد.
عادت نخواهم کرد.
چه خوب که کامل کردی شعر رو ...راستش من عادت ندارم به نقد شعر ، شعر رو مثل چای ، مثل شربت آب پرتقال اصل ، می نوشم ، و لذت می برم ، بعد اینکه دیدم این شعر تو هم بهم چسبید ، چه خوب که کاملش کردی
سلام
همه دستهای مهربان به نوعی به خون آلوده اند
حتی دست مهربانترین ها نیز
مادرت
پدرت
آنها هم به خون آلوده اند
چرا که خوش بختی تو را با به دنیا آوردنت گردن زده اند
چاره ای نیست
.
.
.
چند تایی از پستهایتان را خواندم
زیبا بود و دلنشین
مخصوصا شعر تان
و البته سه نقطه دوست داشتنی
موفق باشید
سلام
یادم نیست که دقیقا کی بود اما چند ماه پیش اینجا اومده بودم و مثل الان از خوندن نوشته اتون لذت برده بودم.
ممنونم که سر زده اید.
" لذتی را از نو شناخته ام؛
که دیگر ستاره ها را ، در آسمان بشمارم؛
نه در شب چشمان تو... "
شعر زیباییه و منو یاد این شعر فروغ انداخت
" آتشی بود و فسرد
رشته ای بود و گسست
دل چو از بند تو رست
جام جادویی اندوه شکست...
آمدم تا بتو آویزم
لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی
لیک دیدم که تو بر چهره امیدم
خنده مرگی ...
وه چه شیرین است
بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود
پای کوبیدن
وه چه شیرین است از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن
که بهشت اینجاست
به خدا سایه ابر و لب خشت ابنجاست
تو همان به که نیندیشی
به من و درد روانسوزم
که منم از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم
(فروغ فرخزاد)
سلام
خوبی؟
شعر زیبا و گیرایی بود.
خوشحالم که علاوه بر کوتاه نویسی داستان دستی هم در شعر و شاعری داری.
برات آرزوی موفقیت می کنم.
امین حسود بودی خبر نداشتیم بابا بده زشته این کارارو نکن تورو چه به شعر گفتن.
اما در مورد حقیقت شعر فکر نکنم تو آدم بشی و این کارایی که گفتی رو بکنی همون امین جوووووووووووووووون میمونی آخه من تورو میشناسم:D
سلام...
از بامداد شنبه که ردی از شما در وبلاگم دیدم تا به الان بارها اومدم اینجا... و هر بار یکی از نوشته هاتون رو خوندم...
و واقعاً خوشحالم که اینجا رو پیدا کردم....
مرسی به خاطر رد پا....!
شاد باشید و سلامت ...
تا بعد...
سلام
قشنگ بود جناب امین خان . فقط من وقتی داشتم به قسمت آخر نوشتت نگاه می کردم یه لحظه نگران سلامتیت شدم . چون این بی معنائی سکوت میان هر دو تپش می تونه برای قلب خیلی خیلی مضر باشه . به سلامتیت فکر کن و سکوت میان دو تپش رو با یه چیز دیگه پر کن .
گذشته از مزاح نا مناسبی که کردم شعرتون قشنگ بود . ادامه بدین. موفق باشین
عادت می کنیم!
چون ناگزیریم...
چه بسا که بشود از این نیز فراتر رفت!
خیلی پشت سر هم بود، حرفای این شعر رو میگم. اوج و فرودش شبیه زیکزاک بود...
راستش بیشتر شبیه نثر مسجع است تا نظم یا شعر...
گاهی وصف الحال که می کنی وزن و ردیف و قافیه به عقب رانده می شوند.
حرفها پشت سر هم می آیند...