روی تخت دراز کشیده و نرمی گسترده زیر اندامم و پارچه نازک و لطیفی که بر روی خود کشیده بودم حس آرامش بخشی به من می داد، اما می دانستم که این رویایی بیش نیست و سنگهای گداخته جهنمی وجود من را دربرگرفته اند. خنکایی که از دستگاه تهویه مطبوع به سمت من می وزید و بر سطح پارچه سفید کشیده شده روی من موجهای ظریفی ایجاد می کرد، نمی توانست این حقیقت را پنهان کند که من در جهنم هستم.
نوای موسیقی که در فضای اتاق شنیده می شد، خاطرات خوش گذشته و آغوش گرم مادرم را به یادم می آورد، اما من می دانستم که در جهنم هستم و هنگامی که از این رویا برخیزم، تنها صدای ضجه و فریاد خواهم شنید و آغوش سرد هیولاهای درنده پذیرای من خواهند بود.
می توانستم نور ملایمی را که از پنجره به درون می تابید حس کنم و اگر چشمها را باز می کردم و این رویا به ناگهان پایان نمی پذیرفت؛ می توانستم در سایه روشن نوری که از لابه لای پرده به درون می تابید، دسته گل مریم را ببینم که در گلدان و بر روی میز کوچک منبت کاری شده که به تازگی واکس خورده بود، قرار داشت. اما هیچ نیازی به اینکار احساس نمی کردم؛ می توانستم عطر ملایم مریم و بوی تند واکس را که در هم آمیخته شده بود، احساس کنم. سرم را کمی چرخاندم تا بینی ام در مسیر جریان رایحه مریم در هوا قرار گیرد. اما هنوز می دانستم که در جهنم هستم و وقتی این رویا پایان پذیرد، تنها بوی تعفنی را احساس خواهم کرد که از اندامم در هوا متساعد می شد.
حرکتهای ظریفی را بر روی انگشتان پایم احساس می کردم، این نه بازیهای عاشقانه معشوقه در کنارم، که حرکت خزنده کرمهایی بود که با گازهای ظریف اما گزنده شان، رویای من را به پایان می رساندند. بدون آنکه چشمهایم را ازهم بگشایم، از رویا بیرون می آمدم و حال تنها چشمها را بیش از پیش برهم می فشردم تا درد جانکاهی که هر لحظه بیشتر می شد تحمل کنم. نمی خواستم لبها از هم باز کنم و فریاد بکشم؛ که در آن صورت بوسه داغ موجی از موجودات اهریمنی نصیبم می شد که در سرتاسر درونم نفوذ می کردند و من را از درون می دریدند.
آرزو می کردم که ای کاش اینها همگی کابوسی باشند که با گشودن چشمهایم به ناگهان پایان گیرند. اما وحشت داشتم که با گشودن چشمهایم کابوسی دهشتناکتر شروع شود. از شدت درد دندانهایم به یکدیگر ساییده می شدند و من می توانستم صدای ترک خوردن آنها را به راحتی بشنوم. چشمها آنقدر بر یکدیگر فشرده شده بودند که اشک از گوشه آنها جاری شده و از کنار لبهای سخت درهم فرورفته ام عبور می کرد و بر روی چانه ام می لغزید. در خود چروکیده بودم و دستهایم راه به سختی برروی بازوانم می فشردم.
چشمهایم در واکنشی ناخواسته و برخلاف میل من و تنها بر اثر درد از یکدیگر گشوده شدند. می خواستم مردمکهایم را پشت پلکها پنهان کنم، اما توان آن را نداشتم. چشمهایم تصاویر گنگی را می دید که ذهنم در تلاش بود همه آنها را نادیده بگیرد. اما تصاویر کم کم وضوح بیشتری پیدا می کردند. زیرپتوی قهوه ای رنگم در خود فرورفته بودم و رد خیس طرح اندام عرق کرده ام بر روی ملافه باقی مانده بود. اگر سرم را از زیر پتو بیرون می آوردم،می توانستم از پنجره نور صبحگاه را که بر سطح شهر می تابید، ببینم. بیدار شدن همان کابوسی بود که از آن می هراسیدم. حال تنها می خواستم دوباره چشمها را آنقدر بر هم فشار دهم که به دنیای کابوسهای آشنایم بازگردم.
من این حس را تجربه کرده ام
با تمام جزییاتش
ثانیه به ثانیه اش
با درد و زجر و شکنجه خوابیده باشی اما نخوای بیدار شی چون میدونی به محض بیدار شدن با شیون و تنهایی روبه رو میشی!
خیلی تلخه
بی نهایت تلخه
ممنونم از نوشته ات
آدم خودش رو درست توی اون اتاق میبینه.اما باور کن من دیدم،جهنم نبود امین جان.جهنم انقدر خنک و سپید و آرام نیست.
شما اهل کجا هستین؟
:( من نتونستم داستانتونو بخونم..اینقدر الان ذهنم درگیره که جا واسه داستان جدید ندارم..دفعه بعد حتما میخونم..
خب امین جان غافلگیر شدم با خوندن این پستت ، خیلی خوب بود ، خیلی ، اونقدر که الان دلم میخواد حتمن یه سیگار روشن میکنم !!!
مهدی جان! ممنون! بعد از خوندن کامنتت من هم دلم خواست!!!!
امیدوارم که ما بدآموزی نکرده باشیم!
اصلا نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم ، چون همیشه از بیدار شدن خوشحال میشم.
سلام امین جان . آقا خیلی مخلصیم.
حالا چرا توی بهشت بیدار نشدی و سر از جهنم در اوردی پسر به این خوبی ؟ نوشته ات یک قسمت از یک داستان بلند تره؟ مثلا یک فانتزی؟
یا یک رویا یا حس شخصیه که مثلا آدم دلش می خواد توی همه داستانهاش و فیلمنامه هاش یک جوری اوونو تکرار بکنه؟
یا یک تک نگاریه؟
من فکر می کنم به عنوان یک تک نگاری یک کمی می تونست کامل تر بشه و البته یک مقداری ملموس تر باشه
اما جدای از اوون این حس که خواب برای ما بهشت رو می آره و وقتی بیدار می شیم جهنم صبحگاهی شروع می شه(اگه منظورتون اینه ) تمثیل بسیار قشنگیه. بخصوص در آب و هوائی که این روزا ما داریم توش نفس می کشیم
زیاد حرف زدم باز نه؟
سلام آقا صادق عزیز!!!
حقیقتش اینه که این یه تک نگاریه!
دوم اینکه در تلاش بودم که توی بهشت خیالی یه کابوس جهنمی بسازم و در نهایت کابوس حقیقی رو که این روزها (حداقل من) هر صبح که از خواب بیدار می شیم باهاش مواجه می شیم رو به تصویر بکشم.
دیگه اینکه خوب قبول دارم که کمی گنگ شده. بیشتر از این نمی دونم چی بگم!!!!
خب حالا دیگه به زندگی ما و خطراتش به عنوان داستان نگاه میکنی؟؟؟؟؟؟به به:دی
خوب بنویس.عیب نداره.اگه باعث بشه تو یه ایده به ذهنت برسه و بنویسی من راضیم:پی
سلام امین جان
هنوز توی جهنمی که ! بابا بیا دو خط بنویس خسته شدیم از بس اومدیم این جهنم رو دیدیم !!!
از این صادق یاد بگیر ! ببین هفته ای هفت تا پست جدید می ذاره ! در انواع و اقسام با شرح و بدون شرح !
آقا خیلی مخلصیم
با سلام
چرا نام وبلاگ خود را morpheus انتخاب کردید؟
من این نام را از سه گانه ی ماتریکس به یاد دارم
سلام دوست عزیز!
خوب شاید به این دلیل که سه گانه مذبور رو بیشتر از همه کسانی که می شناسم دیدم و این شخصیت رو اصیلترین و درست ترین شخصیت داستان دیدم. به هر حال چند سالی از این انتخاب می گذره!
سلام
وبلاگ قشنگی دارین
ممنون می شم اگه شما هم یه سری به من بزنین
با آرزوی شادی برای شما
ممنون دوست عزیز!
حتماْ
زیبا ترین عکس سال
http://www.filehurricane.com/viewerthumbnails/35200970548AM_TTT.jpg