روزهای اول، شما خانوم سه نقطه بودی، من هم آقای شیرازی. مدت زیادی نگذشت که من شدم آقای امین، اما شما همون خانوم سه نقطه بودی. تا اینکه من شدم امین و شما هم شدی سه نقطه خانوم. به هر حال فکر نمی کنم که به یاد بیاری اما خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تونستم به شما بگم سه نقطه. بعد از این برای من که انگار در خواب و رویایی شیرین گذشت. شما شده بودی سه نقطه عزیزم. حالا دیگه برای من فقط سه نقطه نبودی؛ عزیزم، گلم، زیباترین و بسیاری صفات منحصر به فردی که انگار فقط من در شما تشخیص می دادم. اما با این همه من برای شما همون امین بودم. امین ساده!. خوب با خوش بینی مثال زدنی، باید بابت همین از شما ممنون باشم که برای شما اهوی، مرتیکه، خاک برسر و ... نشدم و نزول من در چشمان شما به اینجا رسید که دیگه امین نبودم و شده بودم « ببین» که شما در اول هر جمله به جای اسم من به کار می بردی. دیگر نه امین ام نه شما را می بینم اما شما برای من هنوز سه نقطه عزیز ماندی.
پینوشت : تمامی شخصیتهای این داستان کوتاه غیر واقعی هستند و هرگونه شباهت ایشان با شخصیتهای حقیقی تصادفی است.
صدای موزیک فضای ستون دار سالن را پر کرده بود. همه خانم ها با لباسهای رنگی و موهای مرتب در حال رقص بودند. بعضی شادی میکردند. عده ایی حسادت ، عده ایی فضولی.
اما بغضی گلوی او را پر کرده بود و احساس میکرد هر لحظه امکان دارد زیر گریه بزند. صندلی کناری خالی بود. دیگر کسی مدام نمیگفت ، میوه بخور. شیرینی بخور. کسی به فکرش نبود. دیگر کسی به او خیره نبود تا او از سر غرور و خودخواهی پشت چشم نازک کند و بگوید " چقدر نگام میکنی" و او قربان صدقه اش برود.
تند و تند عکس میگرفت تا برایش ببرد و از مراسم بگوید . دلش گرفت که او در اینجا نبود. صدای موزیک هر لحظه بیشتر میشد. دوست داشت برقصد اما باز هم کسی نبود تا اصرارش کند. و او بگوید که نمیرقصد و با اکراه برای رقص برود.
چرا اینهمه متفاوت بود آنچه که در دلش بود با آنچه که عمل میکرد. چرا نمیتوانست تمام عشقی که در درونش موج میزد نشان دهد.
چرا که مغرور بود. مغرور و خودخواه از خودش متنفر بود بابت رفتار منفوری که داشت. باید خودش را اصلاح میکرد . اما میدانست به محض دیدن او باز هم برایش قیافه میگیرد و پشت چشم نازک میکند.
شاید رفتار او بد بود که او را به غرور میکشاند. شاید ظرفیت محبت را نداشت. شاید بی جنبه بود.
هر چه بود. خیلی بد بود. خیلی منزجر کننده بود.
بهتر بود دست از توجیه کردن بردارد.
بهتر بود صادق باشد.
بهتر بود آدم شود.
قصه از کجا شروع شد؟
از جایی که مرد رویاهایِ زنِ قصه٬ تصمیم گرفت که کمی به خود فکر بکند. زن قصه٬ چیزهای بسیاری را تحمل کرده بود. رنجها و مشقتهای بسیار؛ اپیلاسیون؛ برداشتن ابرو؛ سوختن زیر آفتاب ساحلی و حتی شکستن ناخن انگشت سومش در یک سانحه. اما نمی توانست چنین حرکتی را برتابد٬ حتی اگر از مرد رویاهایش سر بزند. پس به این رنج و مشقت بی پایان٬ نه گفت؛ از اعماق وجود٬ ناگهان خود را خوشبخت یافت. مرد هم همین طور.
دلم می خواهد باران ببارد، نه برای اینکه دلم گرفته است؛ تنها به این جهت که نمی دانم چه آرزویی کنم! عشق ورزیدن یعنی چه؟ آیا چیزی بیش از آن است که من در حق خودم و به خاطر تو مرتکب شدم؟ گوشه تخت خود کز می کنم. تختم بزرگتر از هر زمان دیگر شده است و من نمی توانم همه وسعت آن را پر کنم. کلمات را تنها در کنار هم می چینم، نه برای آنکه حرفی زده باشم. تنها برای آنکه سکوت را بشکنم. من از این سکوت سفید وحشت دارم. کلمات معنی خود را از دست داده اند. تنها دلم می خواهد که تو ...!
شاید باید این من بسوزد، نه برای آنکه منی دیگر از خاکسترهای آن برخیزد؛ تنها به این دلیل که هیچ چاره ای جز سوختن و نبودن نمانده است. نفس را فرو می دهم و وقتی آن را خارج می کنم، تلاش می کنم که آهنگ ملایمی را با سوت بزنم. چرا؟ بی هیچ دلیلی!
بی هیچ نشانه ای و بی هیچ خداحافظی رفتن. از پلی سقوط کردن و دیگر ادامه ندادن. در شلوغی بزرگراهی پر ازدهام در سکوت بعد از مرگ رها شدن. کافی است که به سقوط فکر نکنی. تنها به این فکر کنی که هدفی در آن پایین داری که باید آن را محقق کنی. و این هدف را در نخواهی یافت مگر زمانی که برای رسیدن به آن رها شوی. آنگاه مقصود و مقصد یکی است.
پینوشت : گاهی پیش میاد که آدم ساعت ۲ نیمه شب «ازدحام» را «ازدهام» بنویسد.