برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

برخورد نزدیک از نوعی دیگر

شامل دیدگاه من پیرامون ادبیات و سینما و تئاتر و فرهنگ و هنر و نیز داستانهای کوتاهم

سرانجام خواب چشمهایم را می رباید!

به سراغ کتابخانه رفتم و اولین کتابی را که نگاه من را به خود معطوف کرد، از قفسه بیرون کشیدم و خیره به آن نگاه کردم. نمی توانستم نگاهم را بر روی عنوان کتاب متمرکز کنم و هرچه تلاش کردم، کمتر دیدم. پیش چشمانم تار شده و گونه هایم خیس بود. کتاب را باز کردم. در صفحه اول کتاب تنها  طرح گنگی از یک امضا دیده می شد و تاریخی که به سالها قبل باز می گشت. دیگر بر آن نبودم که کتاب را ورق بزنم و یا بخواهم خطهای اول آن را بخوانم. کتاب را بستم و به کتابخانه تکیه دادم و روی زمین نشستم.
کتاب را همچنان در آغوش می فشردم و نمی دانستم که چه مدت است که به آن حال بر روی زمین نشسته ام و یا اصلاً کجا هستم. کمی به اطراف چشم چرخاندم تا چشمهایم به تاریکی عادت کردند و آنگاه توانستم طرح گنگ وسایل آشنا را تشخیص دهم و مبلمان کهنه سرخابی رنگ را ببینم. از جا بلند شدم، هیچ نیازی نبود که چراغ را روشن کنم. به کنار پنجره که رسیدم، پرده را کنار زدم و حجمی از نور آبی و سنگین ماه به داخل هجوم آورد و سایه روشن  شکل اشیا درون اتاق را بر هم زد. انگار که با منظره اتاق جدیدی مواجه شده ام.
احساس می کردم در برابر این نو شدن اشیا و در برابر منظره پیش رو باید عکس العملی از خود نشان دهم و بهترین چیزی که به ذهنم خطور کرد، آن بود که سیگاری بگیرانم. پاکت سیگار خالی شده بود و  ناچار به گرفتن قلم روی میز، بین لبهایم قناعت کردم.
روی مبل، یله خود را رها کردم و به درختان پشت پنجره خیره نگاه کردم. نسیم ملایمی به میان برگها می دوید. شاخه های درختان در میان یکدیگر می رقصیدند؛ انگار که دو دلداده در زیر نور ماه به عشق بازی مشغول باشند.
فکر کنم که ابتدا سایه نیش خندی بر روی لبانم شکل گرفت و سپس لبخند زدم.بعد از آن با صدای بلند خندیدم. دیگر صدای قهقه ام در گوشهایم و در خانه می پیچید و پیش چشمانم دوباره تار شده بود، با این وجود انگار سکوت خانه سنگین تر شده بود.  سرم سنگین بود و خود را قادر به آن نمی دیدم که از جای خود بلند شوم.
از جا که بلند شدم، پرده را دوباره کشیدم و خود را به دستشویی رساندم. چراغ را که روشن کردم، برای مدت کوتاهی نمی توانستم چشمها را باز کنم. انگشتانم را پیش چشمانم گرفتم و از میان آنها کم کم چشمها را باز کردم به چهره مخدوش خود در آینه نگاه کردم. دستم را برداشتم. چهره داخل آینه کامل شد؛ یعنی بینی و چشمها و لب و باقی همه در جای خود بودند اما چیزی در این میان کم بود. به چهره داخل آینه که خیره شدم، چشمها و عمق تاریک آنها توجه من را به خود جلب کرد. صورتم را جلوتر بردم، هرچه بیشتر دقیق می شدم، این چشمها بیشتر غریبه می نمودند.  انگار که این عمق تاریک که بی انتها می نمود، من را به سوی خود می کشید. آ
نقدر نزدیک شدم که سردی سطح آینه بینی درهم فشرده ام را می آزرد. با وجودی که چشمانم کاملاً تر شده بود، پلک نمی زدم. سرانجام ناچار شدم. در کسری از ثانیه به بیرون پرتاب شدم و همه چیز همان شکل آشنای سابق را به خود گرفت. پلکهایم بر روی هم می رفت و توان باز نگه داشتن آنها را نداشتم. به رحم سفید و سرد وان حمام پناه بردم و در خود گره خوردم.
چشمهایم را به سفیدی پیش رو دوخته ام و دستانم را با شدت بیشتر به دور زانوها گره می زنم.
خواب چشمهایم را می رباید.

سه نقطه دوست داشتنی

روزهای اول، شما خانوم سه نقطه بودی، من هم آقای شیرازی. مدت زیادی نگذشت که من شدم آقای امین، اما شما همون خانوم سه نقطه بودی. تا اینکه من شدم امین و شما هم شدی سه نقطه خانوم. به هر حال فکر نمی کنم که به یاد بیاری اما خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تونستم به شما بگم سه نقطه. بعد از این برای من که انگار در خواب و رویایی شیرین گذشت. شما شده بودی سه نقطه عزیزم. حالا دیگه برای من فقط سه نقطه نبودی؛ عزیزم، گلم، زیباترین و بسیاری صفات منحصر به فردی که انگار فقط من در شما تشخیص می دادم. اما با این همه من برای شما همون امین بودم. امین ساده!. خوب با خوش بینی مثال زدنی، باید بابت همین از شما ممنون باشم که برای شما اهوی، مرتیکه، خاک برسر و ... نشدم و نزول من در چشمان شما به اینجا رسید که دیگه امین نبودم و شده بودم « ببین» که شما در اول هر جمله به جای اسم من به کار می بردی. دیگر نه امین ام نه شما را می بینم اما شما برای من هنوز سه نقطه عزیز ماندی.    

پینوشت : تمامی شخصیتهای این داستان کوتاه غیر واقعی هستند و هرگونه شباهت ایشان با شخصیتهای حقیقی تصادفی است.

لذت دوباره

لذتی را از نو شناخته ام؛
دیگر ستاره ها را٬ در آسمان بشمارم؛
نه در شب چشمان تو!

افسانه سیزیف

گاهی با خود فکر می کنم که اگر سیزیف در قرن ما می زیست به جای آن که آن سنگ گران را بی هیچ سودی تا بالای کوه ببرد، دچار چه نفرینی می شد؟ در آن لحظات فکر می کنم که شاید او نفرین می شد که با خون خود بر روی کاغذی که بعد از هربار نوشتن بی درنگ دوباره سفید می شود، بنویسد و بنویسد و باز هم بنویسد. بی آنکه حتی مخاطبی در کار باشد. هیچ کس نوشته های او را نخواند و خود او نیز بعد از هربار نوشتن، هرآنچه را که به رشته تحریر درآورده یکسره فراموش کند. در این زمانها می نویسم و شاید بیش از هر زمان دیگر نوشته های خود را در معرض مشاهده دیگران بگذارم. آنگاه که باور می کنم دچار چنین نفرینی شده ام، دیدن نظرات دیگران درباره نوشته هایم کمتر از هر زمان دیگر اهمیت پیدا می کنند و مرور جزئیات چهره آنها در هنگام خواندن مطالب من، در پس دود سیگاری که بی تفاوت بیرون می دهم، فراموش می شود. در آن زمانهای گذرا، نوشتن، برای من رسالتی است برای آنکه خود را در قالب کلمات تکرار کنم و تنها خود شاهد این تکثیر شگفت انگیز باشم. و آنقدر تکرار شوم که دیگر معنای وجودی ام از بین برود و تنها آواهای کشدار و کوتاه باشند و سکوتهای میان آنها!
درآن چشم برهم زدنها، می توان سکوت را دوباره ترجمه کرد!

لبه تیغ

به چهره خود در آینه خیره نگاه کرد. به دنبال تصویری از گذشته ای که دیگر آن را به خاطر نمی آورد به روبرو خیره ماند. نگاهش را از چینهای ظریف اطراف چشم به پایین لغزاند و ناگهان رویایی از دست رفته را به خاطر آورد. چشمهایش را که در چشمخانه می لرزیدند به انحراف مختصر بینی متمرکز کرد. هیچ چیز را نمی توانست به خاطر بیاورد. همه تصاویر در پس پرده ای پنهان شده بودند و تلاش او برای کنار زدن آن پرده بی نتیجه بود. تنها همان رویا بود که او را رها نمی کرد. ذهنش را بر روی آن متمرکز کرد. چهره ها کم کم در پیش چشمانش جان گرفتند. اما همه آنها بسیار به او شباهت داشتند. نمی دانست که این تأثیر نگاه مستقیم او به آینه است، یا تأثیر این فراموشی غم انگیز.
چشمها را بر هم فشرد مگر بتواند چهره ای که او را به گذشته پیوند دهد، بازشناسد. حتی به خاطر نمی آورد که چه زمانی تصمیم گرفته بود که همه چیز را به فراموشی بسپارد و شاید فراموشی تصمیم او نبود. از آن میان چهره زنی، شاید دخترکی به آهستگی از باقی تصاویر جدا شد. شیر آب را باز کرد و با چشمان بسته به صورت خود آب پاشید؛ شاید آن چهره وضوح بیشتری پیدا کند. تنها چیزی که حس کرد، خنکای گزنده آب سرد بود. دختر از میان کوچه ها و گذرهایی که انگار تنها برای فراری دادن دختر بنا شده بودند، از او می گریخت. گاهی تصویری آشنا و یا خانه ای که خاطره ای را زنده می کرد، در برابر دیدگانش شکل می گرفت، ولی پیش از آنکه خاطره ای را در ذهن او بیدار کنند، اشیاء و مکانها در هم آمیخته می شدند. تنها مهی می ماند که از سنگینی آن نفس کشیدن برایش مشکل می شد.
چشمها را باز کرد. درمانده به دستهای خود که زیر جریان آب گرفته بود، گنگ و حیرت زده، نگاه کرد. نگاهش از دستها به تیغ ریش تراشی کنار سینک دستشویی حرکت کرد. انعکاس نوری که بر لبه تیغ می تابید، تصویری درهم ریخته در پیش چشمانش به وجود آورد. تیغ را با دو انگشت برداشت و در برابر آینه گرفت و به آن چشم دوخت آنگاه توانست انعکاس چهره زن را به وضوح بر روی لبه برنده و صیغلی آن ببیند. ناگهان همه چیز را به خاطر آورد. اشیاء، آدمهایی که نباید به زندگی او راه می یافتند. آنهایی که او هرگز رفتن آنها را نمی خواست، اما رفته بودند. به یاد آورد که چرا به آنجا وارد شده بود و درست پیش از آن چه چیزهایی را از سر گذرانده بود.
آنگاه تنها دلش می خواست که دیگر نباشد.

سوء تفاهم

دست نمناکش را در جیب کتش فرو برد! کف دست عرق کرده اش را در جیب بالا و پایین کشید. زن جوان را از دور دید که می آمد. دستش را بیرون کشید و تلاش کرد بدون جلب توجه, با فوت کردن, دستش را خشک کند.
زن جوان کنار او رسید و سلام داد, اما دستش را پیش نیاورد و کمی دور از او ایستاد. احساس کرد که پشتش خیس شده است. فکر کرد که باید طوفانی در بگیرد تا عرقش خشک شود.

اگر!!!

شاید باید که تو نبودی؛ من آنوقت آدم می ماندم!

غرور

صدای موزیک فضای ستون دار سالن را پر کرده بود. همه خانم ها با لباسهای رنگی و موهای مرتب در حال رقص بودند. بعضی شادی میکردند. عده ایی حسادت ، عده ایی فضولی.

اما بغضی گلوی او را پر کرده بود و احساس میکرد هر لحظه امکان دارد زیر گریه بزند. صندلی کناری خالی بود. دیگر کسی مدام نمیگفت ، میوه بخور. شیرینی بخور. کسی به فکرش نبود. دیگر کسی به او خیره نبود تا او از سر غرور و خودخواهی پشت چشم نازک کند و بگوید " چقدر نگام میکنی" و او قربان صدقه اش برود.

تند و تند عکس میگرفت تا برایش ببرد و از مراسم بگوید . دلش گرفت که او در اینجا نبود. صدای موزیک هر لحظه بیشتر میشد. دوست داشت برقصد اما باز هم کسی نبود تا اصرارش کند. و او بگوید که نمیرقصد و با اکراه برای رقص برود.

چرا اینهمه متفاوت بود آنچه که در دلش بود با آنچه که عمل میکرد. چرا نمیتوانست تمام عشقی که در درونش موج میزد نشان دهد.

چرا که مغرور بود. مغرور و خودخواه از خودش متنفر بود بابت رفتار منفوری که داشت. باید خودش را اصلاح میکرد . اما میدانست به محض دیدن او باز هم برایش قیافه میگیرد و پشت چشم نازک میکند.

شاید رفتار او بد بود که او را به غرور میکشاند. شاید ظرفیت محبت را نداشت. شاید بی جنبه بود.

هر چه بود. خیلی بد بود. خیلی منزجر کننده بود.

بهتر بود دست از توجیه کردن بردارد.

بهتر بود صادق باشد.

بهتر بود آدم شود.

 

آقا!!!

آقا!! من که خدمتتون عرض کردم! خانوم که از خانه رفتن؛ من پستوخانه بودم! آقا! شاید زود برگردن خانوم! خانوم را که شما می شناسید؛ دلشون کوچکه‌‍؛ حرفی می زنن؛ بی منظور؛ آقا! شربت بیارم خدمتتون؟! آقا! من که منظوری نداشتم! خواستم حرفی زده باشم! اصلاً شاید روی بام باشن! خبر دارین از علاقه شون به ماه شب چهارده! خوب آدم دلش می خواد که فکر کنه هست خانوم و هنوز نرفته. وگرنه که خانوم از بلندی می ترسن! یادتونه پارسال سیزده بدر؟! آقا اجازه می دین تلفن بزنم به منزل پدرشون؟!آقا! تشریف بیارید تو یه قاچ هندونه بدم خدمتتون. شاید تا از گلوتون بره پایین خانوم برگشت! آقا! اگر گفته بودین؛ قفل می کردم در حیاط رو! آقا من که هستم! نگران نباشید! اگر می دانستم هر طور شده خانوم رو راضی می کردم به قیلوله که مطمئن می شدم از بودنشون وقت رفتن به پستوخانه! به خدا اگر بذارم آب تو دلتون تکون بخوره! تا برگرده خانوم نمی ذارم نبودش رو بفهمید. آقا! تو رو خدا این طور نگام نکنید! چشم! اصلاً هرچی که شما بگید! من دیگه هیچ حرفی نمی زنم! نگاه!





آقا! به خدا برای شما این همه ناراحتی خوب نیست! می خوایید شونه هاتون رو بمالم! چشم! چشم! آقا این طور که نگاه می کنید دل آدم طوری می شه!




آقا لیوان آب سرد رو بذارم بالا سر تختتون؟ زیرسیگاری رو هم شستم و فندک هم آماده! آقا! اگر می دونستم؛ سیگار می گرفتم که بی دود نمونید تو این شب بی پیر! آقا روتون رو بندازید که سرما نخورید! اگر اجازه بدین من شب سر بزنم که چیزی کم و کسر نباشه؛ خانوم که نیست؛چشم آقا! چشم! اصلاً هر چی که شما بگید!



آقا! چراغها رو من خاموش می کنم!

زیبایی مقدس

تشنگی من٬ آب را مقدس کرد.!

به عشق دست نیافته اندیشیدم٬

و تو زیبا شدی!

قصه!

قصه از کجا شروع شد؟

از جایی که مرد رویاهایِ زنِ قصه٬ تصمیم گرفت که کمی به خود فکر بکند. زن قصه٬ چیزهای بسیاری را تحمل کرده بود. رنجها و مشقتهای بسیار؛ اپیلاسیون؛ برداشتن ابرو؛ سوختن زیر آفتاب ساحلی و حتی شکستن ناخن انگشت سومش در یک سانحه. اما نمی توانست چنین حرکتی را برتابد٬ حتی اگر از مرد رویاهایش سر بزند. پس به این رنج و مشقت بی پایان٬ نه گفت؛ از اعماق وجود٬ ناگهان خود را خوشبخت یافت. مرد هم همین طور.

 

مشق ذهن

دلم می خواهد باران ببارد، نه برای اینکه دلم گرفته است؛ تنها به این جهت که نمی دانم چه آرزویی کنم! عشق ورزیدن یعنی چه؟ آیا چیزی بیش از آن است که من در حق خودم و به خاطر تو مرتکب شدم؟ گوشه تخت خود کز می کنم. تختم بزرگتر از هر زمان دیگر شده است و من نمی توانم همه وسعت آن را پر کنم. کلمات را تنها در کنار هم می چینم، نه برای آنکه حرفی زده باشم. تنها برای آنکه سکوت را بشکنم. من از این سکوت سفید وحشت دارم. کلمات معنی خود را از دست داده اند. تنها دلم می خواهد که تو ...!

شاید باید این من بسوزد، نه برای آنکه منی دیگر از خاکسترهای آن برخیزد؛ تنها به این دلیل که هیچ چاره ای جز سوختن و نبودن نمانده است. نفس را فرو می دهم و وقتی آن را خارج می کنم، تلاش می کنم که آهنگ ملایمی را با سوت بزنم. چرا؟ بی هیچ دلیلی! 

 بی هیچ نشانه ای و بی هیچ خداحافظی رفتن. از پلی سقوط کردن و دیگر ادامه ندادن. در شلوغی بزرگراهی پر ازدهام در سکوت بعد از مرگ رها شدن. کافی است که به سقوط فکر نکنی. تنها به این فکر کنی که هدفی در آن پایین داری که باید آن را محقق کنی. و این هدف را در نخواهی یافت مگر زمانی که برای رسیدن به آن رها شوی. آنگاه مقصود و مقصد یکی است.

پینوشت : گاهی پیش میاد که آدم ساعت ۲ نیمه شب «ازدحام» را «ازدهام» بنویسد.