صدای موسیقی تمام گوشهایش را پر کرده بود بدنش را تکان میداد و در میان جمعیت چشمانش می چرخید، گاهی غرق در ریتم موزیک میشد و حرکاتش هارمونی خوبی با آهنگ میگرفت و گاهی اوقات تنها بدنش بود که تکان میخورد و تمام حواسش به اطرافیانش بود.
به دنبالش میگشت، همیشه او را گم میکرد. دیر زمانی بود که به این وضعیت عادت کرده بود. میدانست و یا آموخته بود که تنها بنشیند ، تنها غذا بخورد و تنها برقصد هیچ انتظاری هم نداشت. همیشه به گونه ایی خودش را سرگرم می کرد. شاید با آمدن او معذب هم میشد. زنان و مردان به شدت خودشان را تکان میدادند و سعی میکردند به بهترین نحو برقصند، احساس خستگی کرد، دیگر فضا را دوست نداشت. دلش می خواست به خانه برگردد و لباسهای ناراحت را از تنش در بیاورد و شلوار نخی و گشادش را بپوشد. یادش میآمد که پیشترها از خبر یک عروسی بسیار خوشحال میشد و هر مجلسی او را به وجد میآورد، اما حالا هیچ علاقه ایی به این مجالس نداشت. از دور به رقص بقیه نگاه کرد، زنی چاق که پیراهنی تنگ پوشیده بود، دختری دراز که کفشی با بلندترین پاشنه به پا کرده بود، پسرانی که موهایشان را به سمت بالا ژل زده بودند و مثل جوجه تیغی شده بودند.
دور زد و به سمت میزی آمد تا بنشیند. دامنش را جمع کرد و روی صندلی نشست، شیرینی ها و میوه ها در ظرفها روی میز انبوه بودند و هیچکس به آنها توجهی نمیکرد، با خودش فکر کرد که چه اندازه برای خانواده ها مهم بوده که چند نوع میوه یا شیرینی و یا چند مدل غذا تهیه کنند، چیزی که اصلا اهمیت ندارد.
گارسون با سینی پر از چای به سمتش آمد. تشکر کرد و یک استکان برداشت. نگاهش به کروات گارسون افتاد، گارسون پیرمردی بود با ته ریش و صورتی آفتاب سوخته، شاید روزی در روستایش کشاورز بوده و حالا در اینجا با کرواتی که گره درشت دارد چای تعارف میکند و در دلش به مهمانهای پولدار حسرت میخورد. کفشهای گلی پیرمرد هیچ تناسبی با کروات نداشت، حتما خانواده داماد و یا عروس برای لباس گارسونها تاکید کرده بودند چرا که تمام گارسونها با صورتهایی که عامه بودنشان از فرسنگها فاصله هم مشخص بود، ژیله هایی دودی پوشیده بودند و کراواتهایی مشکی که راههای نقره ایی داشت، زده بودند و با دستهایی که پینه از همه جایش دیده میشد پذیرایی میکردند.
جرعه ایی چای نوشید تند و تلخ بود، از برداشتنش پشیمان شد و آنرا روی میز گذاشت. سعی کرد خودش را با نگاه کردن به رقص دختران و زنان نیمه برهنه مشغول کند، هیچ علاقه ایی به این مجالس نداشت، به یاد روزهای اول آشنایی اش افتاد روزهایی که خاطره اش بسیار ماندگار بود و آنقدر آنها را دوست داشت که همیشه سعی میکرد با یادآوری آنها زمان کند تنهایی را بگذراند. دوباره به خانمها نگاه کرد، آرایش تند و غلیظ خانمها به علت رقصیدن زیاد با عرق روی صورتشان ترکیب شده بود و صورتهایی غیر قابل تحمل بوجود آورده بود و موهایی که بسیار سعی شده بود تا صاف و بدون وز در بیاید پف کرده و بد حالت شده بود. دیگر برایشان مهم نبود فقط به رقصیدن فکر می کردند مثل همه کارهای دیگرشان.
رویش را برگرداند و نگاهی به ساعتش انداخت 10:15 بود نمی دانست کی شام میدهند، گرسنه شده بود و ترجیح میداد زودتر شام بدهند تا مجلس تمام شود، حتی اگر میتوانست از قید شام بگذرد به خانه بر میگشت.
به خوب بودن فکر کرد، خوب بودن چه ارزشی داشت؟ آیا کسانی که باید می فهمیدند، درک میکردند و یا اگر هیچکس نمیفهمید چه تفاوتی می کرد؟ غیر از این بود که بعد از مرگت تو را به خوبی یاد میکردند، واقعا تفاوتش را نمی فهمید ، اما یک چیز را میدانست که تمام اینها به ذات برگشت و اینکه بعضی ها نمیتوانند بد باشند و شاید او هم جزو آن دسته بود.