روزهای اول، شما خانوم سه نقطه بودی، من هم آقای شیرازی. مدت زیادی نگذشت که من شدم آقای امین، اما شما همون خانوم سه نقطه بودی. تا اینکه من شدم امین و شما هم شدی سه نقطه خانوم. به هر حال فکر نمی کنم که به یاد بیاری اما خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تونستم به شما بگم سه نقطه. بعد از این برای من که انگار در خواب و رویایی شیرین گذشت. شما شده بودی سه نقطه عزیزم. حالا دیگه برای من فقط سه نقطه نبودی؛ عزیزم، گلم، زیباترین و بسیاری صفات منحصر به فردی که انگار فقط من در شما تشخیص می دادم. اما با این همه من برای شما همون امین بودم. امین ساده!. خوب با خوش بینی مثال زدنی، باید بابت همین از شما ممنون باشم که برای شما اهوی، مرتیکه، خاک برسر و ... نشدم و نزول من در چشمان شما به اینجا رسید که دیگه امین نبودم و شده بودم « ببین» که شما در اول هر جمله به جای اسم من به کار می بردی. دیگر نه امین ام نه شما را می بینم اما شما برای من هنوز سه نقطه عزیز ماندی.
پینوشت : تمامی شخصیتهای این داستان کوتاه غیر واقعی هستند و هرگونه شباهت ایشان با شخصیتهای حقیقی تصادفی است.