در دارالقرارمان دلشاد نشسته٬ اجابت مزاج اندیشه می فرمودیم بر اوراق سپید. گوشه دنج چارقد شما در خاطرمان آمد؛ دارالقرارمان بی قرار شد...
تاب می خوریم هنوز...!
بی هدف
تنها زیر لغتها خط میکشید
آبی. سبز و نازنجی...
نمیدانست چه میخواهد
هر نقطه ایی را به دنبال نقطه دیگر رها میکرد
و فکر از شاخه ایی به شاخه دیگر می پرید
آیا میتوانست مثل انسانهای دیگر باشد؟
آیا می شد یکروز لبخندی از روی رضایت بر لبانش بنشیند؟
مداد قرمز را برداشت
باز هم به لغت ها نگاه کرد.