کودک درونم بیمار است.
حیاط خلوت احساسهای کودکیم را ویران کردم و باغچه ای با گلهای به رنگ شهوت در آن پروراندم.
بازیچه هایم را با دسته گلِِ پژمرده یٍ عشقهای نافرجام،
صداقتم را با جاه طلبی،
معصویتم را با هوسِ هراس آورِ شهروند نمونه بودن، در میان آدمها، طاق زده ام.
کودک درونم را در اعماق وجود تاریکم جستجو می کنم.
او را در گوشه ای، در خود فرو رفته، به شکل پیرمردی چروکیده می یابم.
حفظ حریم جنسی بهانه بود ؛ محبتت را از من دریغ کردی!
سوال : شما صاحب یک اتومبیل با امکانات رفاهی مناسب هستید٬ اما این وسیله نقلیه به غیر از شما تنها برای یک نفر دیگر جا دارد. حال فرض بفرمایید که شما برای انتخاب هم سفر خود از بین سه نفر زیر تنها یک حق انتخاب دارید٬شما کدامیک را انتخاب می کنید ؟
الف - بانویی سالخورده
ب - دختر رویاهایتان
ج - بهترین دوست تمام زندگی شما
پاسخ : بانوی سالخورده *
* زیرا :
اولاْ ایشون (بانوی سالخورده مذکور)هم تجربه شون بیشتره هم حرصشون
دوماْ هیچ کس به اندازه ایشون قدر نیروی جوانی را نمی داند.
سوماْ بالاخره که دختر رویاهای من٬ من را تنها خواهد گذاشت. حداقل رقیب احتمالی در عشق را خودم انتخاب کنم.
چهارماْ من بهترین دوست تمام زندگی ام را به خوبی می شناسم. انتقام رها کردن من را از دختر رویاهایم خواهد گرفت!
پنجماْ بگذار ما هم به دوست صمیمی خود خدمتی هر چند ناچیز٬ کرده باشیم!
ششما ْآنهایی که رویایی نبودند٬ دمی کنار ما ماندگار نشدند٬ زور ما به نگه داشتن دختر رویایی که اصلاْ نمی رسد.
هفتماْ دختر رویاهای من اگر وجود خارجی داشت که به هر ترتیبی شده٬ من الان بابابزرگ شده بودم. به گمانم اصلاْ مورد ب٬ مورد انحرافی است و ارزش فکر کردن ندارد.
دستها را که از هم باز می کنی، تنها جریان سرد هواست که به آغوش می کشی. چشمها را که باز می کنی و به نقطه ای دردوردست خیره می شوی، سهم تو سوزش چشم است و اشک هایی که پیش چشمانت را تار می کنند. شروع به راه رفتن که می کنی، تنها صدای قدمهایت در گوشت می پیچد و سایه ات که تو را دنبال می کند. دستهایت تنها یکدیگر را لمس می کنند، گزندگی سرد و مرطوب آنها تو را می آزارد. در رختخواب که غلت می زنی، سهم تو گرمای بالشی است که در آغوش تو گرم شده است. در تاریکی سینما که می نشینی، به نوازش دسته صندلی که روی آن نشسته ای قتاعت می کنی. در رستوران که می نشینی، پول میز یک نفر را حساب می کنی. در بازار که قدم می زنی، از درهم آمیخته شدن رنگ چراغها در پیش چشمانت لذت می بری و بی توقف و بی اصطراب از برابر ویترینها می گذری. پیاده روها را که می پیمایی، تنها به موسیقی تنهایی ات گوش می دهی آنقدر که لبهای سکوت ات بر روی هم خشک می شوند.
لذتی را از نو شناخته ام؛
که دیگر ستاره ها را ، در آسمان بشمارم؛
نه در شب چشمان تو!
باز همِ
دیگر قدم زدن درهر کوچه و پس کوچه؛
نه پا به پا، به دنبال سایه ی تو!
دست نوازش بر تنه تک درخت کوچه ای که با هم از آن گذشتیم؛
نه دست من، ملتمس، در پی دست گریزان تو!
دیگر سرودن هرآنچه در دل دارم؛
بی قافیه تو، بی ردیف دوستت دارم؛
نه فریاد خاموش در نگاه دوخته ام به لبهای سکوت تو!
دیگر سپردن فنجان قهوه، بی دلشوره، به چشمهای سیاه بی انتهای کافه دار پیر غمزده
نه چشم دوختن به انتهای فنجان، شاید یافتن ردی از نگاهت به چشمهایم، منتظر و عاشق و ماتم زده!
تپشهای قلبم را اما چه کنم؟
بی معنایی سکوت میان هر دو تپش، در سکوت خالی سرد و کش دار نبض سرانگشتان تو، که قلب دیگری را نوازش می کند.
این سکوت ممتد خواهد شد.
عادت نخواهم کرد.