چراغ راهرو خاموش بود. تمایلی به روشن کردنش نداشت، دوست داشت در تاریکی قدم بردارد اما باز کردن در مشکل بود . برق چشمان گربه در جای همیشگی خود قرارداشت. آرام به سمت در رفت. گربه میویی کرد اما او اهمیتی نداد. باید چراغ را روشن میکرد. در را باز کرد و به تاریکی قدم گذاشت. همه جا را میشناخت ، نور نمیتوانست نقشی داشته باشد. تیر چراغ برق کوچه سایه اشیاء را بلندتر کرده بود.
لباسهایش را کند و روی مبل انداخت. هوای خانه گرم بود. حس خوبی از در آوردن لباسها داشت. اشتها نداشت. تنها دوست داشت در سکوت خانه غرق شود. خودش را در مبل راحتی ول کرد. پتوی کرم رنگ را روی خودش کشید. هر چه میتوانست خودش را جمع کرد، چشمانش را بست ، صدای خاصی نبود تنها موتور یخچال هر از گاهی صدایی میداد. گاه گاه صدای رد شدن تند ماشینها میآمد. فکری نداشت. دیگر نمیدانست باید به چه چیزی فکر کند. آرزویی هم نداشت. میان او و اشیاء ساکن تفاوتی حس نمیشد. هر روز حس بی تفاوتی در او بزرگتر میشد.
چشمانش را باز کرد، دوباره تاریکی ، دوباره تاریکی و دوباره تاریکی.
نه صحبتی و نه پیامی ، مدت زمان زیادی بود که کسی برایش حرفی نداشت. او هم هیچ حرفی نداشت، مثل این بود که تکرارها تکرار شده اند. حتی فکر کردن به مرگ هم هیچ هیجانی نداشت. شاید خواب کمکش میکرد. اما کابوسهای تکراری و تمام نشدنی امانش را بریده بود. ای کاش میتوانست بدون هیچ کابوسی بخوابد.
دوباره چشمانش را بست، نقطه های نورانی در حال چرخیدن بودند، صداها در هم میپیچید و سرش به طور دوار میچرخید، صدای بدون قطع را تشخیص نمیداد، بلند میشد و سعی میکرد دری را ببندد اما دوباره در جای اول قرار داشت. و باز حرکت دایره وار در حال شکل گرفتن بود. دوباره صداها اوج میگرفت و در سرش میپیچید کسی سرش را در کاسه ایی آب فرو میکرد تمام قوایش را جمع کرد تا سرش را بیرون بیاورد، در لحظه آخر با نفسی بلند بیدار شد ناخود آگاه بلند شد و روی مبل نشست ، نفسهای طولانی میکشید. صدای زنگ تلفن آمد، قدرت نداشت بلند شود کسی او را نمیخواست، بعد از زنگ سوم روی دستگاه پیغام گیر رفت. صدای بوق ممتد و قطع تلفن. میدانست کسی برای او پیامی ندارد. قطعا اشتباه بود.
دوست داشت باز هم بخوابد سرگیجه داشت و حالت تهوع همه چیز میچرخید. چشمانش را بست.
در میان عده ایی در حال دویدن بود مردم در حال رقصیدن بودند. نورهای رنگی در میان فضای بسته و تاریک خودنمایی میکردند. دود همه جا را گرفته بود. مردی بودن صورت به طرفش آمد و سعی کرد محتویات لیوانی را در دهانش بریزد دوباره احساس خفگی کرد نمیتوانست مرد را هول دهد . هر لحظه محتویات لیوان بیشتر و بیشتر میشد. نور فضا زیاد شد. جیغی کشید و از خواب بیدار شد. چراغهای سالن روشن بودند و تلویزیون در حال پخش شو با صدای زیاد. خودش را جمع کرد. صدای دوش آب حمام میآمد.
پتو را دور خودش پیچید و به آشپزخانه رفت کتری را پر کرد و روی گاز گذاشت. شاید کمی چای طعم تلخ دهانش را از بین میبرد.
روزها از پی هم می گذرند
و من دیروزها را زندگی می کنم
در یکی از پریروزها خود را دفن کرده ام
و هر روز فردا را آه می کشم!