در یک دم همگی خود را به پائین کشیدند. دانه های ریز عرق بر سطح پوستهای کشیده شان، شتابزده درهر سو برای یافتن سطحی مطمئن که بر آن قرار گیرند یه حرکت درآمدند. آن قدر که می شد از یکدیگر فاصله گرفتند. با یکدیگر برخورد کردند و از یکدیگر جدا شدند. تلاشهای آخر.! به یکدیگر فشرده شدند. لرزشی شدید و سپس هر ده تایشان رها در میان آسمان و زمین آرام گرفتند.
برای همیشه.!
کتاب را بستم. برای خاموش کردن چراغ از روی تخت که بر روی آن لمیده بودم، برخواستم. کلید برق را زدم...!
بار دیگر...!
یک بار دیگر...!!
از پنجره خانهاش در بالاترین طبقه برج پانزده طبقه به پائین نگاه کرد. در ذهنش تصوری از سقوط را به تصویر کشید. سیگاری از پاکت بیرون کشید و با کبریت آن را روشن کرد. آمیزهای از بوی گوگورد و کاغذ و توتون حس بویاییاش را تحریک کرد و عضلات صورتش کمی منقبض شد.
کبریت را در برابر چشمانش گرفت، رهایش کرد و با نگاهش مسیر سقوط آن را در حیاط ساختمان دنبال کرد.
آخرین نامهای را که دریافت کرده بود از روی میز کوچک کنار صندلی راحتی برداشت و به آدرس فرستنده آن خیره شد. صدها بار به این فکر کرده بود که چند نفر دیگر نامههایی همانند آنچه او تقریباً هر هفته دریافت میکرد، میگرفتند و چه تعدادشان زن بودند و آیا همه آنها نامه ای یکسان می گرفتند یا آنکه از کنار هم قرار دادن نامهها در کنار هم مجموعهای یکپارچه ساخته میشد.؟!
روز قبل با این فکر آزار دهنده که چرا او برای خواندن آن دستنوشتهها انتخاب شده، به سراغ آدرس جدیدی رفتهبود که دو نامه آخر از آن آدرس برایش پست شده بود. در تمام مدتی که نامهها را دریافت میکرد هیچگاه نیازی به مطرح کردن موضوع با پلیس احساس نکرده بود. پیرمردی سالخورده و همسرش در آن خانه یک طبقه زندگی میکردند و دیدن آدرسشان برروی پاکت باعث حیرت بسیارشان شده بود. پرسوجو کردن از اهالی محل هیچ فایده ای نداشت. این آدرس تنها بیانگر آن بود که شاید نویسنده در ماه گذشته از آن کوچه گذشته باشد و ایده نامه های آخرش را از آنجا گرفته باشد و شاید خاطره ای از آن کوچه باعث شده که از آدرس خانه ای در آن نامههایش را پست کند.
نامه را از پاکت درآورد و شروع به خواندن قسمتی از آن کرد : « ... در حال تا زدن روزنامه نگاهی به کوچه ای که از برابر آن میگذشتم انداختم. از آستانه در خانهای، زن جوانی که کودکی را بغل گرفته بود، خارج شد.
ناگهان احساس کردم که این صحنه برایم بسیار آشناست. اما نمیدانستم که آیا آن زن را جایی در گذشته دیده بودم یا آنکه تنها در رویاهایم این واقعه را از سر گذراندم و حال یک بار دیگر و در دنیایی دیگر همه آن را مو به مو از سر میگذرانم.
احساس ناتوانی کردم. در کسری از ثانیه جریان فکرم در دایره ای گرفتار شده بود و تنها دست و پا میزدم و میخواستم بدانم که در کدام مقطع از زمان در حال تکرار شدن هستم. میلیونها سال قبل زیسته ام و دوباره و دوباره و دوباره خواهم زیست...»
نامه را بست از پنجره به آسمان خیره شد. خاکستر سیگار را در استکان چای نیم خورده اش تکاند و به سمت دستشوئی رفت. روبروی آینه ایستاد و به چهره خود در آن خیره شد.
به این فکر می کرد که آیا این اتفاق بار دیگر به همین صورت برای او نیافتاده بود؟ شاید تکرار بی وقفه در زمان برای او مساوی با دستشوئی رفتن بود. شاید او نیز میلیونها سال قبل زیسته و نسلی از خود به وجود آورده بود. در این صورت هیچ تضمینی وجود نداشت که روزی دلداه یکی از نسل خود نشود. احساس کرد که چقدر آدمهای اطرافش شبیه او هستند. انگار که در تک تک آنان تکرار شده و این تکثیر تا میلیونها سال دیگر ادامه خواهد یافت.
به یاد آورد که چقدر از اینکه در تنهایی بمیرد وحشت دارد و نمیدانست که تاکنون چند بار در تنهایی مرده است. نگاهش را از چهره اش در آینه که درهم ریخته و تار میدیدش، گرفت. از دستشوئی بیرون آمد، در یک کاسه چینی برای خود چای ریخت. از خود پرسید که آیا هرگز در مشرق زمین زندگی کرده است یا نه؟ لبانش لرزید و لبخند کوچکی بر لبانش شکل گرفت. شاید او در تمام زمین زندگی کرده بود و این عطش بی پایانش برای سفر نه برای آشنا شدن با سرزمینهای بیگانه که تنها برای به یادآوری خاطراتی است که در هر کدام از آنها دارد.
صدای توقف آسانسور او را به خود آورد. صدای قدمهای آشنای سرایدار که پای چپ را بر روی زمین می کشید فضای راهروی بیرونی را پر کرد. دلش فرو ریخت و نگاهش به در ورودی ساختمان خیره ماند. پاکت سفیدی که بی تردید برای او بود از زیر در به داخل سرانده شد.
فکرهای گوناگون از سرم میگذرند و ذهنام را به ناکجاآبادی میکشانند که بهترین نتیجه آن احساس تنهایی مفرط در دنیایی است که دیوانهوار در پیش چشمانم تغییر شکل میدهد. افکار درهم و برهم را در گوشهای از ذهنام انباشته میکنم و خود را در حال پیمودن مسیر هر روزه ام به سمت محل کار مییابم؛ احساس خوشایندی نیست.
لحظهای بسیار کوتاه چشمانم را میبندم سپس آنها را برهم میفشارم اما نمیتوانم خود را در هیچ جای دیگری تصور کنم. چشمها را باز میکنم. برای لحظهای میایستم. موجی سهمگین از سکوت را حس میکنم که در پشت سر من شکل گرفته و به دنبالم میآید. مرا در بر میگیرد و از من عبور میکند. جریان سرد آن را بر روی پوستم حس میکنم.
توان هیچ حرکتی ندارم. همه چیز در برابر چشمانم متوقف میشود. آدمها بی هیچ حرکتی در جای خود ماندهاند. برگی که در پیش رویم در حال فرو افتادن بر روی زمین بود. در میان آسمان و زمین متوقف مانده است . نگاهم را به زمین میاندازم. در جذبه سیاهی عیمقی که در پیش پایم شکل گرفته خیره میمانم. خود را در حالی که با پاهای سست و دستان آویزان بر لبه پرتگاهی مهیب ایستادهام مییابم.
انگار که در برابر قبری عیمق با تاریکی قیرگون ایستاده باشم که در اندازه و برای من و در پیش پایم آن را کندهاند تا در آن فرو بلعیده شوم. حرکت کند قطرات ریز عرق را بر پیشانیم حس میکنم. پیراهن ام مرطوب شده و زانوانم کمی میلرزند. با تمام اینها چیزی در درونم نمیگذارد که چشم از آن بردارم و به آن پشت کنم. مرا جذب میکند .حس میکنم که بخشی از وجودم در اعماق آن است و برای رسیدن به آن چارهای جز آنکه به درون آن پا بگذارم ندارم.
سیاهی لرزان دیگری در کنار پایم شکل می گیرد، انگار که پیش از آنکه خود تصمیم بگیرم به درونش بروم، شروع به بلعیدن من نموده است. نمیتوانم تصور کنم که چه پیش خواهد آمد. تنها بر جای خود ماندهام تا بلعیده شوم و همه چیز پایان یابد و شاید آغاز شود. تصور میکنم که سیاهی به کندی پیش میرود و فضای عمیق و تاریکی که در پیش پایم شکل گرفته وسعت مییابد. آنقدر که در کنار آنچه از پیش بود فضایی دیگر با هیبتی شبیه به طرح اندام یک انسان،زن، شکل می گیرد. پیش میآید آنقدر که شانههایش با آنچه در پیش رویم گسترده شده بود میساید.
اما در نهایت از آنچه که قبر خود میپنداشتم جدا میشود و به نرمی در حال گذشتن از من است. احساس می کنم که زمان بسیار زیادی در برابر فضای تاریکی که در برابرم است، ایستاده ام. قبل از آنکه فضای طرح اندام گونه ای که در برابرم و بر روی زمین شکل گرفته بود از من بگذرد، چشمها را میبندم و پایم را به سختی بلند میکنم و به داخل سیاهی وارد میشوم. صدای برخورد سطح شکننده برگ را بر زمین میشنوم. بوی عطری را استشمام میکنم و ضربان قلب زن را میشنوم که از کنارم میگذرد.
چشمها را باز میکنم و به دنبال سیاهی عمیقی که در پیش پایم گسترده به راهم در مسیر هر روزه ام به سمت محل کار ادامه می دهم.
بارها آن را خواند. جملات و کلمه های اضافه اش را حذف کرد. می ترسید آن را برای دیگران بخواند.
هفته بعد آن را خواند. ضرباهنگ داستان را اصلاح کرد. هنوز می ترسید.
ماه بعد آن را خواند. چند خطی به آن اضافه کرد. داستان سر و شکل تازه ای پیدا کرد. هنوز می ترسید.
ده سال بعد آن داستان کوتاه به رمانی بسیار بلند بدل گشت. هنوز می ترسید.
همیشه آن را به همراه داشت. داخل کیف چرمی کهنه و فرسوده.
بیست سال بعد هنگام عبور از روی تنها پل تنها رودخانه شهر با او روبرو شد؛ مرگ. کیف چرمی بر روی رودخانه رها شد.
در سوی دیگر دریا کودکی بر روی شنهای ساحل کاغذ پاره ای یافت که تنها کلمات یک خط آن قابل تشخیص بود. کلمات به زبان بیگانه برای او نوشته شده بودند. کاغذ را همانجا بر روی شنهای ساحل رها کرد.
تابستان ۸۲
روزها از پی هم می گذرند
و من دیروزها را زندگی می کنم
در یکی از پریروزها دفن ام کرده اند
و هر روز فردا را آه می کشم.