نویسنده مان قهر کرده و رفته مرخصی
نویسنده دوست عزیز و برادر مهربانم
این روزها دلمان تنگتر از این است که تو هم به ما پشت کنی
بنویس که دلتنگ نوشته هایت هستیم
خواهر کوچک تو
من موجود فضایی غمگینی میشناسم
که
تنها ،بر روی نیمکتی در پارک مینشیند و با وجودی که میداند هیچ کس نمیتواند او را ببیند به رهگذران لبخند میزند.
امین شیرازی
مپنا سال ۱۳۸۵
صدای موزیک فضای ستون دار سالن را پر کرده بود. همه خانم ها با لباسهای رنگی و موهای مرتب در حال رقص بودند. بعضی شادی میکردند. عده ایی حسادت ، عده ایی فضولی.
اما بغضی گلوی او را پر کرده بود و احساس میکرد هر لحظه امکان دارد زیر گریه بزند. صندلی کناری خالی بود. دیگر کسی مدام نمیگفت ، میوه بخور. شیرینی بخور. کسی به فکرش نبود. دیگر کسی به او خیره نبود تا او از سر غرور و خودخواهی پشت چشم نازک کند و بگوید " چقدر نگام میکنی" و او قربان صدقه اش برود.
تند و تند عکس میگرفت تا برایش ببرد و از مراسم بگوید . دلش گرفت که او در اینجا نبود. صدای موزیک هر لحظه بیشتر میشد. دوست داشت برقصد اما باز هم کسی نبود تا اصرارش کند. و او بگوید که نمیرقصد و با اکراه برای رقص برود.
چرا اینهمه متفاوت بود آنچه که در دلش بود با آنچه که عمل میکرد. چرا نمیتوانست تمام عشقی که در درونش موج میزد نشان دهد.
چرا که مغرور بود. مغرور و خودخواه از خودش متنفر بود بابت رفتار منفوری که داشت. باید خودش را اصلاح میکرد . اما میدانست به محض دیدن او باز هم برایش قیافه میگیرد و پشت چشم نازک میکند.
شاید رفتار او بد بود که او را به غرور میکشاند. شاید ظرفیت محبت را نداشت. شاید بی جنبه بود.
هر چه بود. خیلی بد بود. خیلی منزجر کننده بود.
بهتر بود دست از توجیه کردن بردارد.
بهتر بود صادق باشد.
بهتر بود آدم شود.
گرمای لیوان گل گاوزبان هر لحظه کمتر میشد و منظره پشت پنجره هر لحظه کمرنگتر. چرا که غروب نور خورشید را میبلعید و با خود میبرد.
کاملا خیره به عمق خارجی پنجره نگاه میکرد و فکرش همچنان در حال سیر کردن بود. نمیتوانست فکرش را روی نقطه ایی متمرکز کند. مدام از شاخه ایی به شاخه دیگر میپرید. گاهی فکر میکرد که تمام تصمیماتی که میگیرد احمقانه است و او باید یک زندگی عادی را از سر بگیرد.اما باز وجدان او را به سمت ندانسته هایش میکشید. به او اخطار میداد و گذر تند زمان را یادآور میشد.
میدانست که روزها میآیند و میروند و او همچنان درگیر همین مسائل است. مسائلی که سالهاست رهایش نمیکند. اندیشه دانستن و ندانستن.
لیوان را بالا برد و جرعه ایی از جوشانده خورد طعم گس و نیمه تلخ گل گاو زبان تا مغزش کشیده شد. شنیده بود این مایعی است آرام بخش. اما چه دلیلی برای خوردن آرام بخش وجود داشت. خیلی پیر نبود که نیاز به آرام بخش داشته باشد اما خودش میدانست که آرامش مدتهاست که از دل او رفته .
افکارش به بحث سن کشیده شد و اینکه سلامتی اش چقدر تغییر کرده . هیچ قدرت سابق را ندارد و هر روز بیشتر تحلیل میرود. و اینکه چند سال دیگر عمر میکند اگر به ۴۰ برسه انگار که ۸۰ سال عمر کرده یا با مریضی همچنان ادامه میدهد و همه را به جنون میکشد.
جرعه ایی دیگر از مایعی که گرماش را از دست داده بود خورد و به طعم آن فکر کرد و به تفسیر اینکه گل گاوزبان مزه خاک میدهد. آیا واقعا مزه خاک میداد؟ اصلا خوردن این جوشونده بیمزه تاثیری هم داشت؟ این مایع هم هورمنی شده بود؟ دیگر نمیدانست که چه چیزی طیبعی است؟ انگار که همه خوراکی ها با دستگاه درست میشدند و دیگر خبری از خاک و کشت و زرع نبود. کاش سنش بیشتر بود که سالهای قبلتری را دیده بود و غذاهای طبیعی تری خورده بود و هوای بهتری رو تنفس کرده بود. کاش کاش کاش
باز هم حسرت و وا زده گی. اتاق کاملا تاریک شده بود . باید از رخوت بیرون میآمد. شاید هم خودش با دستگاه درست شده بود ولی چه میتوانست بکند. باید مینشست تا بمیرد؟ و یا بلند میشد و به این زندگی که اینهمه از آن بد گفته بود با لبخند ادامه میداد؟
بهتر بود بلند شود و حداقل چراغ را روشن کند.
چشمانش تار شدند سرش گیج می رفت . اما همچنان ادامه میداد شاید که باید میچرخید تا انرژی که از مغزش بیرون میریخت آرامش میکرد. دستانش بالای سرش بود. همه چیز میچرخید چراغهای رنگی در پس زمینه سیاه خاموش و روشن می شدند. بوی عطر و تن آدمها درون بینیاش میپیچید. بدنهای برهنه ایی که موهای خیسشان از انرژی های در حال تخلیه به هم میخوردند. دستانی که روی بدنها لمس میشدند. شاید که زمان ایستاده بود.
موسیقی آرام زیر پوستش حرکت میکرد. هر دو دستش را بالا برد و چرخشی دور کمرش داد. بالا و پایین میپرید. موهایش بر اثر پرش موج بر میداشت و پشت گردنش هوایی جریان پیدا می کرد.
نور سفید و زرد در میان نور بنفش میشکست و نور آبی میان آنها انعکاس پیدا میکرد. چشمانش را بست و خودش را میان صدای روحش رها کرد.
درست مثل پرنده ها در حال پرواز بود. شاید که در حال بال زدن بود. چقدر سبک درست به وزی پرهای پرنده.
شاید نوشتن کمک میکرد. اما به چه چیزی؟ زندگی زناشویی چه معنایی داشت؟
زن و مردی که همخوابه همدیگرند اما هیچ عقدی بینشان جاری نیست؟ زن و شوهری که سالهاست همدیگر را ندیده اند و بعد از مدتها به هم میرسند آیا عقدشان پابرجاست؟ مردی که در شهر دیگری با زنی خوابیده و یا حتی با دخترانی و حالا بعد از سالها بازگشته و زنش را میبیند، آیا این دو به هم نامحرم نیستند و یا کلمه واقعی تری : غریبه ؟
و یا حتی زن و شوهر که هر شب کنار هم میخوابند اما لحظه ایی همدیگر را لمس نمیکنند، رابطه اینها چه اسمی دارد؟ در حالی که هر دو به هم وفادارند؟
یا...
جوهر خودنویس با گذاشتن کلمات روی صفحه سفید دفتر خطها را سیاه میکرد و در جای نقطه ها پر رنگ میشد. اما هیچ رابطه منطقی برای افکارش نمییافت. شاید خسته بود و یا شاید حتی افسرده و بی انگیزه.
رد زرد چای روی لبه لیوان مانده بود و چای درون آن درست مثل آب، سرد شده بود. دستش را روی پیشانیاش گذاشت و روی دردی که از گردن به سرش هدایت میشد متمرکز شد. آیا راه حلی برای سئوالهای بی پاسخش داشت و یا همچنان باید درون سئوالاتش پیچ میخورد و یا شاید تا به حال گره خورده بود و خودش هم نمیدانست.
بی هدف
تنها زیر لغتها خط میکشید
آبی. سبز و نازنجی...
نمیدانست چه میخواهد
هر نقطه ایی را به دنبال نقطه دیگر رها میکرد
و فکر از شاخه ایی به شاخه دیگر می پرید
آیا میتوانست مثل انسانهای دیگر باشد؟
آیا می شد یکروز لبخندی از روی رضایت بر لبانش بنشیند؟
مداد قرمز را برداشت
باز هم به لغت ها نگاه کرد.
سیاهی ها دورم کردند
و مهمانم شدند
کاش بودی و نور میدادی
کاش بودی و نگاهم میکردی
حتی برای نگاهت دلتنگم
کاش بودی
به انتظار بیرون آمدن ماشین جلوی درب پارکینگ ایستاده ام، کوچه خالی است و هیچ گذری دیده نمی شود. صدای باد سکوت فضا را میشکند و برخورد برگ خشک درختان به آسفالت کوچه مرا به سالها پیش می برد. هوای آفتابی زمستان درست مثل بهار شده است، بهار سالهایی که با خاطراتی خوش تکرار می شدند، سالهای بدون فکر سالهای بی دغدغه ، روزهایی که برای انجام هیچ کاری زمان کم نمیآمد.خستگی مفهومی نداشت، می توانستیم ساعتها بیدار بمانیم و برای هر اتفاق ساده لبخند بزنیم و شاید برای مسخره ترین چیزها بلند بلند بخندیم. و دوستانی داشتیم که به یادمان بودند و به خسته کننده ترین موضوعات ما را گوش میکردند.
نفس عمیقی می کشم و هوای خاطره انگیز در ریه هایم پر میشود، ماشین از پارکینگ بیرون میآید و من لبخند به لب سوار آن میشوم. با خودم میاندیشم شاید هرگز آن روزها بر نگردند ، شاید هیچ وقت دوستانم را نبینم شاید... نمیدانم تنها لبخند میزنم و میگویم :
" هوا مثل شمال شده!"
کتلتهای سرخ شده را تقسیم میکنم و در بشقابهای آنها چهار عدد میگذارم و برای خودم سه عدد خیلی گرسنه نیستم. گوجه فرنگی های خورد شده را کنار کتلتها میگذارم. همه سسها را از یخچال در میآورم سفید، قرمز و خردل. نوشابه و لیوانها را روی میز میگذارم و نان را که در مایکروفر گرم شده داخل سبد لای پارچه سفید میپیچم و صدایشان میکنم.
شوهرم جدول روزنامه را کنار می گذارد و پسرم از اتاق می آید و همه دور پیشخوان آشپزخانه مینشینیم و شروع به خوردن میکنیم. کتلت مرغ یکی از غذاهای مورد علاقه پسرم است و با اشتها می خورد وقتیکه غذا را با اشتها می خورند تمام خستگی کار روز و بعد از آن کار خانه از تنم در میآید. به ساعت نگاه میکنم ده و ربع است و تازه دور هم جمع شده ایم، خیلی اشتها ندارم بیشتر خسته ام و بیخواب اما شعفی درونم را پر کرده . دیدن اینکه همه دور هم غذا میخوریم برایم لذتبخشترین اتفاقات است. لقمه هایی که برای رفع اشتها به بزرگترین سایز انتخاب میشوند و برآمدگی لپشان، به من آرامش میدهد. ظرف غذای شوهرم را پر میکنم و داخل قابلمه کوچک برای فردای پسرم کتلت میگذارم. به یاد می آورم که فردا باید تنها غذا بخورد دلم میگیرد.
یکی از کتلتهایم را نصف میکنم و هر تکه را به یکی از آنها می دهم و آنها اصرار میکنند که پس خودت چی. اما لذت خوردن آنها بالاتر از خوردن خودم است.
پسرم غذایش را تمام کرده و اشاره میکند که در حال ترکیدن است. دستی به سرش میکشم و قربان صدقه اش میروم، تشکر میکند. شوهرم هم از من میخواهد تا برایش سالاد بکشم با آبلیمو و روغن زیتون و نمک. پسرم اجازه می گیرد و به اتاقش می رود میدانم که میخواهد با تلفن صحبت کند .
مثل همیشه به سالادی که برای شوهرم آماده کردم ناخنک میزنم و او هم به من اصرار می کند که بیشتر بخورم و من تنها لبخند می زنم.
سئوال همیشگی را می پرسد که چایی آماده است و من در جواب میگویم که بله و آرام ظرفها را از روی پیشخوان جمع میکنم.
شاید خیلی خسته ام اما بالاترین لذت را برده ام . به یاد حرف مادرم میافتم که همیشه می گفت
" یه غذای خوب خانواده رو دور خودش جمع میکنه" لبخند می زنم و در حالیکه چای میریزم احساس خوشبختی می کنم.
به در نگاه کردم
به دیوار و به پنجره
همه خاکستری بودند
قلبم تنها بود و میترسید
بغضم شکست و دانه های اشک فرو ریختند
احساس بدبختی کردم
احساس تنهایی
و بی انصافی را دیدم
دورترها تاریک بود و مبهم
دورترها بی صدایی بود
دورترها سکوت
و من در پی آواز بودم
تو را هم دیدم که میرفتی تنها
در فکر
و شاید هم بیآرزو
بیقرارم کردی
دردم از یادم رفت
به دنبالت آمدم تند
تندتر
باز هم تندتر
اما دورتر شدی
تا دیگر ندیدمت
باز هم ابهام و باز هم تنهایی
باز هم درد
باز هم من
بی تو
بیآرزو
میان برگهای زرد و نارنجی راه میروم
و صدای خشک شکستن آنها
تداعی هزاران خاطره است
راه مدرسه
کلاس
کتاب
همکلاسی
چقدر دلتنگم برای لحظه هایی که هرگز باز نخواهند گشت.